فتاب داشت غروب می کرد. بعد از ورزش، روی نیمکت پارک _که مثل همیشه خلوت بود_ نشستم تا نفسی تازه کنم. چشمم خورد به پسرکی که در سطل های زباله به دنبال بازیافتی ها بود. کیسه بزرگش را کنار نیمکتِ رو به روی من گذاشت و رفت تا سطل های دیگر را بگردد و کیسه سنگین را دائما به دوش خود نکشد. به فکر فرو رفتم. با اینکه (متاسفانه) تقریبا هر روز این کودکان را می دیدم اما چندان توجهی به آنها نداشتم. شاید وقتی در کانال ها و صفحات مختلف فضای مجازی می خواندم که مثلا فلان حیوان می تواند باری را بیش از وزن خود حمل کند، لحظاتی مرا به تعجب وا می داشت. اما اینکه هر روز دارم می بینم کودکانی که کیسه هایی بیش از وزن خود و گاهی چند برابر خود را بدوش می کشند، مرا متعجب نمی کند. و برایم عادی شده است. واقعا چرا این کودکان بجای تفریح و خوشی های بچگانه باید ساعت ها کار سخت و مشقت بار انجام داده و حتی بسیاری از اوقات خرج خانواده را هم بدهند. سوال مهم تر اینکه چرا جامعه اینقدر نسبت به این مسئله بی تفاوت است؟
غرق این افکار بودم که پسرک برگشت و مشخص بود جز یک بطری خالی آب که در دست داشت چیز دیگری عایدش نشده بود. در همین حال جمله ای بر زبان آورد که مرا بیش از پیش غرق حیرت کرد. کیسه را بر دوش گذاشت و گفت: ((خدایا شکرت.))